پارساپارسا، تا این لحظه: 4 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

پارسا و خاطراتش

سه ماهگی من

بیستم اسفند شد و من سه ماهه شدم. مامانم برای ماهگردم، عدد سه با ماشین های اسباب بازیم ساخت و از من در کنار این عدد سه، چند تا عکس انداخت. عصر هم که شد یه کیک کوچیکی بابایی گرفت و جشن مختصری گرفتیم. کادو هم یک قاب عکس و چند جوراب گرفتم. تو قاب عکسم، هر ماه مامانی عکس ماهگردمو می گذاره که خیلی جالب میشه. اینم عکس های ماهگرد سوم من: ...
31 فروردين 1399

خنده های من

من از ۲.۵ ماهگی به بعد، دیگه می تونم بخندم، گاهی بی صدا و گاهی با صدا می خندم. مخصوصا صبح ها بعد از خواب، خیلی شاد و شنگولم. اینم عکس خنده های من: ...
31 فروردين 1399

کالسکه سواری های من

اسفند ماه شد و هوا یه مقدار گرمتر شد و منم دو و نیم ماهه شدم. یه روز مامانی منو کاپشن و شال و کلاه کرد و سوار کالسکه ام کرد و به همراه بابا و بابابزرگ و مامان بزرگ ، رفتیم پیاده روی و کالسکه سواری اطراف خونه مون تو کوچه و پارک ته کوچه مون که خیلی به من خوش گذشت و مامانی هم آب و هوایی عوض کرد. چون از پس خونه مونده بود، خسته شده بود. بعد هم در برگشت تو حیاط خونه یه دوری با کالسکه ام زدم. بعد از این هم گاهی مامان و بابا با کالسکه منو پارک ته کوچه مون می برند و مامان هم در این میان، ورزش هایی مانند دو و طناب زنی و دوچرخه سواری می کرد تا لاغرتر شه. منم معمولا تو کالسکه ام، می خوابم. اینم عکس های  کالسکه سواری های من: ...
31 فروردين 1399

واکسن دو ماهگی

صبح روزی که من دو ماهه می شدم، یعنی بیستم بهمن، مامان و مامان بزرگ منو سوار ماشین کردند و بردند مرکز بهداشت منطقه تا واکسن منو بزنند. اول تو اتاق واکسن، به من قطره فلج اطفال خوراکی دادند خوردم و بعد آمپول به ران پایم زدند برای واکسن های دیگه، که  من گریه کردم. اومدیم بیرون از اتاق واکسن، کمی شیر خوردم و آروم شدم. قد و وزنم هم اندازه گرفتند که نرمال بود. بعد اومدیم خونه، حالم خوب بود و با جغجغه هام بازی می کردم، ولی وقتی عصر شد، گریه های شدیدم شروع شد. مامان قطره استامینوفن هر چهار ساعت می داد که من تب نکنم. خدارو شکر تا شب موقع خواب، حالم خوب شد و تونستم بخوابم. اینم عکس من در مرکز بهداشت: ‌...
26 فروردين 1399

دو ماهگی من

بعد از چهل روزگی، خوابم بهتر شد و دیگه مامانم می تونست شب ها راحت بخوابه. البته مجبور میشد موقع خواب، قنداقم کنه تا پرش دستهام، بیدارم نکنه. تو چهل و یک روزگی هم ختنه شدم و بابا به مناسبت جشن ختنه سران، کباب گرفت و ناهار با مامان و بابا و مامان بزرگ و بابابزرگ میل کردیم. در این ماه، صبح ها بعد بیدار شدنم، برای مامان خنده های بی صدا می کردم و قند تو دل مامانم آب می شد. اسباب بازی های محبوبم ، جغجغه ها هستند و خیلی به تکونها و صداهاشون علاقمندم. اینم عکس ماهگرد من در دو ماهگی که با جغجغه هام مامانم عدد دو ساخته برام: ...
26 فروردين 1399

چهل روزگی من و دیدن اولین برف زندگی

من وقتی چهل روزه شدم، یعنی آخر دی ماه، یه برفی بارید و نشست. مامانم هم منو شال و کلاه کرد و کاپشنم رو پوشوند و با بابایی رفتیم حیاط که عکس برفی بندازیم و چند تا عکس خوشگل زمستونی انداختیم. خوابم هم بعد چهل روزگی، منظمتر شد. اینم اولین عکس برفی من در چهل روزگیم: ...
24 فروردين 1399

یک ماهگی من

سی روز بعد تولد من، یعنی تو ۲۰ دی ماه ، من یک ماهه شدم. در این یک ماه افراد زیادی از اقوام برای دیدن من اومدند، از جمله خاله ام، دایی و زن داییم، عمه ام و دختر عمه و پسرعمه ام، مامان بزرگم از سمت بابام و خاله بابام. بهترین لحظات در این ماه برای مامانم، دیدن لبخندهای من در خواب بود که خیلی براش جالب بود. این یک ماه به مامانم خیلی سخت گذشت، چون خواب درست حسابی براش نگذاشتم و در بیشتر شب ها گریه می کردم که به خاطر دل درد نوزادی بود و بعدها درست شد. مامانم هم تازه زایمان کرده بود و کامل زخمش خوب نشده بود و تا اون موقع هم تجربه بچه داری اصلا نداشت و بعد مدتی فوت و فن ها رو یاد گرفت. در این مدت مامان بزرگ و خاله ام هم به مامانم در نگهداری من کمک ...
24 فروردين 1399

اولین شب یلدای من

ده روز بعد از تولد من، مصادف شد با شب یلدا. مراسم شب یلدای ما تو خونه مامان بزرگ و بابابزرگ برگزار شد. مامانم از قبل برای من یک لباس شب یلدایی نوزادی با طرح هندوانه خریده بود و اون شب تنم کرد. لباسم خیلی بهم می اومد و همه گفتند امسال، هندوانه شیرین شب یلدای ما پارساست و ما دو تا هندوانه داریم، که یکیش خوردنی و اون یکی هم پارسا کوچولویه. اینم عکس از اولین شب یلدای من: ...
22 فروردين 1399

اولین جشن تولد من

یک هفته بعد از ورودم به این دنیا، مامان و بابا و بابابزرگ و مامان بزرگ برام یک جشن تولد گرفتند. این جشن تولد با تولد مامانم مشترک بود. چون مامانم هم مثل خودم آذر ماهیه و فرق روزهامون، یک هفته است. به من در این جشن خیلی خوش گذشت و کلی کادو گرفتم. مامانم هم کادوهایی از بابا و بقیه گرفت. یک کیک خوشگل باب اسفنجی هم بابا با شمع صفر برامون خرید که با مامان فوتش کردیم. اینم عکس اولین جشن تولد من: ...
22 فروردين 1399

اتاق زیبای من

بابا و مامانم، قبل به دنیا اومدن من، با ذوق و شوق اتاقم رو چیدمان کرده بودند و تخت و کمد و لباس و کلی اسباب بازی برام خریده بودند. دستشون درد نکنه، من که خیلی از اتاقم خوشم اومده. اینم عکس اتاقم: اینم عکس اولین باری که من وارد اتاقم شدم: ...
20 فروردين 1399